شاید که گفته بودم
یک شب برای تو
افسانه ی قشنگ طلوع را
این بار هم برای تو تکرار می کنم
آن قصه قشنگ رهیدن را
نقشی به رنگ صبح طلوع دوباره ی خورشید
وقتی که چشمان دریا بی خواب می شود
آن هنگام
صدف ها خود را به دامان ساحل می آویزند
و لی باز دریا همان مادر مهربان همیشه است
که دوباره دستان ناشکیبش
برای برگرداندن فرزندان دردانه ی خویش
به ساحل پیش کش می شود
و دریا است
که با همه ی تلاطمش .
همان مکان امن پروریدگان خویش است.
حقیقتی که باید گوش ماهی های کنجکاو می شنیدند.
آری/ دریا آنها را هیچگاه دور نمی اندازد .ولی
اگر می خواهند رهایی را بیاموزند .
باید پای رفتن باشد . نه ساز ماندن
وجایی بیشتر از سر انگشتان دریا
حوالی افتادگی ها و برخاستن ها
و موجی که سفیر بازگشت است
امکان رسیدن دوباره را
ایجاد خواهد کرد .